شهرآرانیوز؛ نوشتن از امام رضا (ع)، یکی از چهارده معصوم محبوب شیعیان و حتی غیرشیعیان، چه باهدف آشنا ساختن خواننده با تاریخ زندگی و شهادت حضرت باشد و چه به قصد آموختن و پرورش با بهره گیری از سیره امام (ع) به دو شکل ممکن است. گاه نویسنده رویکردی علمی و پژوهشی در پیش میگیرد و به منابعی، چون تاریخ و اخلاق و... دست مییازد.
اما گاهی نیز نویسنده آفرینشگر و هنرمند است و با سود بردن از ادبیات داستانی درباره امام هشتم مینویسد. خلق رمان برپایه زندگی و فضایل حضرت، افزون بر جذابیت و سرگرم کنندگی، ویژگی دیگری هم دارد: تأثیرگذاریِ احتمالا ماندگار؛ اتفاقی که به مدد ادبیات و روایت رخ میدهد. برخی داستان نویسان چنین آثاری را عرضه کرده اند و در این چهارشنبه امام رضایی سه رمان از این مصداقها را معرفی میکنیم.
رمان دوجلدی «آبــی ها» روایتی تاریخی دربـاره روزگار امام هشتم شیعیان است. مرحوم سعید تشکری، نویسنده مشهدی این رمان، با آمیختن تاریخ و تخیل دست به آفرینش ماجراهایی میزند که قهرمان آن یک پزشک مسیحی به نام زکریای رومی است. زکریا دلبسته شهرش حران است؛ اما هنگامی که نامه هارون الرشید، خلیفه عباسی، مبنی بر احضار خود را دریافت میکند چارهای نمیبیند جز ترک دیار. خلیفه فرستادگانی برای مشایعت پزشک راهی شهر او کرده است، اما زکریا با پنهان کاری به دنبال تغییر مسیر است.
او میخواهد به مدینه برود تا فرزند پیامبر مسلمانان، علی بن موسی الرضا (ع)، را زیارت کند. زکریای رومی در کشمکش با اهالی کیش خود -مسیحیت- و آنها که مدعی کیش تازه تری – اسلام – هستند، ماجراهای رمان را پیش میبرد و از این طریق تصویری از آن زمانه مهم تاریخ جهان به دست داده میشود. کتاب را انتشارات به نشر در دو جلد ۱۲۸ و ۱۴۴ صفحهای به چاپ رسانده است. در بخشی از آن آمده است: «روزهای زیادی گذشته بود و علی بن شعیب همچنان برای یافتن همو که مولایش فرمان داده بود، اطراف مدینه را میگشت.
حتی تا شهرهای دورتر نیز رفته بود و پی جوی یافتن زکریا شده بود. زکریا، اما سعی کرده بود هر جایی که میرسد، نشانی از خود به جای نگذارد. ناشناخته به هر شهری و محلهای قدم گذاشته بود، اما خیلیها میتوانستند فرق میان زکریای رومی را با یک عرب به خوبی تشخیص دهند، هرچند لباس اعراب را پوشیده و سعی کرده باشد به لهجه آنها صحبت کند.
علی بن شعیب باید به مدینه بازمی گشت و خبرهایی را که گرفته بود به گوش مولایش علی بن موسی میرساند. در راه کاروانی را دید که اتراق کرده بودند. خستگی سفر و دوندگیهای یافتن زکریا در این مدت حسابی بر او اثر کرده بود. میخواست که درد پاهایش را نادیده بگیرد، میخواست به روی خودش نیاورد که گاهی درد بی امانش میکند، میخواست تا نیافتن زکریای رومی همه درد جسم و جانش را بی خیال شود، اما امان از درد که این اجازه را به او نمیداد.»
«به بلندای آن ردا» رمانی است به روایت شخصیتی پلید برای آشنا ساختن خواننده با امامی معصوم. سیدعلی شجاعی، نویسنده این کتاب، مأمون خلیفه مکار و شقاوت پیشه عباسی و کشنده امام رضا (ع) را به عنوان راوی داستان خود انتخاب میکند تا از نگاه او و به یاری کلمات، زندگی و زمانه امام (ع) را به نمایش درآورد.
معشوق مأمون در بستر بیماری بنا میکند به اعتراف گرفتن از خلیفه تبهکار. اینکه مأمون چگونه امام هشتم (ع) را ولیعهد خویش خواند و در ادامه به آن گناه نابخشودنی، نوشاندن زهر به حضرت، رسید. شخصیت منفی داستان پیش معشوق و درواقع در برابر خواننده محاکمه میشود و با تلاشی مذبوحانه میخواهد خطای بزرگش را توجیه کند. این اثر را انتشارات نیستان در ۱۵۶ صفحه منتشر ساخته است. بریدهای از متن آن را بخوانید:
«غادیه باز بی رمق و باز به زمزمه:
- او به خویش نیامد، تو خواندی اش... تو نامه فرستادی... تو...
کنیزی را میخوانم و برف آب میخواهم از سرداب کاخ یا انبار برف یا هرجا و:
- تو که محرمی به نهانترین اسرار این کاخ غادیه! میان تو و مهمترین تصمیمات حکومت مرو، تنها پردهای حجاب است. هیچ کس را به این منزلت که تویی راه نیست، کدام همسر و وزیر و مشاورم، همیشه و در همه حال، به خلوت خلیفه راه دارد؟ چه کسی جز تو میتواند از محرمانهترین وقایع، تنها به فاصله چند قدم باخبر باشد؟
غادیه کلافه از تب، با چشمانی پرخون خیره ام میماند:
- این پاسخ من نیست عبدا...!
کنیز برف آب را میآورد و در طشت میریزد و میخواهد که مشغول شود و، اما مرخصش میکنم و فانوس را نزدیک میکشم و دنباله بلند دامن غادیه را کناری میزنم و خلخالها درمی آورم و پاهایش را در طشت میگذارم:
- پاسخ تو همین است غادیه! خواندمش که امارتش بدهم؛ تو کی شنیدی از من که بخواهمش تا مرو را قتلگاهش کنم؟
اشکهای غادیه باز تند بر گونه هایش میریزد:
- او را چه حاجت به امارت و سیادتی که تو بدهی اش؟ خواندی اش، چون تو محتاجش بودی! چون همه راهها را بسته میدیدی...، چون روزی نبود که خبر قیامی نرسد و شبی نبود که آسوده سر بر بالین...»
«دخیل عشق» برخلاف دو کتاب قبلی، ماجراهای خود را بر روزگار معاصر بنیاد گذاشته است. این رمان داستان زنی به نام صبوره است که به یک جانباز جنگ تحمیلی به نام رضا دل بسته است. او به ضریح صاحب نام جانباز دخیل میبندد؛ اما آنچه سرنوشت برایش تدارک دیده، هجران است. پس از رفتن رضا، برای صبوره خواستگار از راه میرسد... این رمان به همت انتشارات کتاب جمکران در ۳۵۸صفحه چاپ شده است؛ و این هم قسمتی از آن: «بادی در میان شاخ و برگهای درخت توت میپیچد و خنکای نسیم آن به صورت صبوره میخورد.
- منو ببخشین. تو حرم خوب باهاتون حرف نزدم. مثلا اومده بودم، از خودم بگم؛ اما نمیدونم چرا فقط دری وری گفتم.
دختر با دیدن پروانه که از پشت پنجره برای او شکلک درمی آورد، خنده اش میگیرد و چادر گل دار صورتی اش را روی دهان میکشد. مرد رد نگاه او را میگیرد و میبیند زهره، بچه را از جلوی پنجره کنار میکشد. صبوره به ستون ایوان تکیه میدهد و به مرد نگاه میکند؛ به قدبلند و هیکل چهارشانه اش. این بار رسول سرش را پایین میاندازد و نفسش را در سینه حبس میکند.
زود وسط ایوان و کنار صبوره مینشیند تا نتواند دوباره براندازش کند. میترسد سرووضعش دختر را بترساند. همسر اولش همیشه میگفت او فقط یک غول عصبانی است.
- دلم میخواد آمنه رو ببینم.
- کنیز شماست.
- این طور نگین؛ بچهها حساسن.
- دور و بَر من همیشه پُر بچه بوده. خواهر و برادرهای کوچیکم، بعد بچههای برادر شهیدم؛ الانم سه تا بچه خودم.»